سرمایی ک زمستان دارد تنم را نمی لرزاند، تاریکی حاکم بر فضایی گسترده، گویی یک دره با اتمامی ناپیدا یا صداهایی نامعلوم آن بیرون، من را نمی ترساند. موجِ سرد وحشتی ک دلم را می لرزاند، از زیرِ در و شیار باریکی ـست ک بر روی تنهایی ـم هیچوقت گشوده نمی شود و می دانم، ک اینطور می مانم و پایانی بر آن نمی رود. می دانم ک تنهایم و اینطور می ماند. می شود خیره ماند به پوسیدگیِ چوب زیر در، یا ک به دقت زیر نظر گرفتن سایه هایی ک آن بیرون گهگداری رد می شود. می شود به دقت دید، رنگِ عجیب چیز ها را. حرکتِ ذراتِ سفید غبار توی هوای ساکن و کهنه پیرامون را. و گوش سپرد ک چطور، اشیا و سنگ ها، دیوار ها و ترک ها گاهی، حرف می زنند. صدا می دهند. درک می کنی تمام اینها را و جزئی از دنیای ـت می شود. بعد از آنکه مدتی طولانی، بی صدا مثلِ تمامِ آن اشیای بی جان درون شیب ملایم زوال، بقا می کنی و توسط ادراک دیگری، درک نمی شوی.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها