گلِ من ک تمثیلی بود از هر آنچه ک بینمان است، مرده است و بر آن حتا گمان نمی بری. اینجا آفتاب مرده است و سایه ها بلند تر از دیوار ها شده اند و تو حتا به آن نگاه نمی کنی. مثل نقاشی، مرده و ساکن انگار تو را گوشه ای گذاشته باشندت و تو، در یک تکرارِ ابدی نگاه سردی به زمین داری و حتا پلک نمی زنی و من در کنار تو بوده ام، تمام این سالها. در حالِ سوختن، خاکستر شدن و کم شدن. ک باد مرا با خود برد، به آنکه دیگر دیده نخواهد شد. به آخرینِ غروب، به گرگ و میش های عجیب. به باران های حزن آور، به آفتاب های بی طاقت. به تمام شمارگان روز هایی ک رد شدند، به این دیوار ها ک به جایت برایم گوش شدند. به خواب هایی ک تو را در خود داشت و تمامِ آن صبح های خالی تر ازخودم. به حرکت زمین به دور خورشیدِ تخیلی، و تغییر زمان از روشنایی به تاریکی. به تمام چیز هایی ک مثلِ من، در تغییر و زوال اند و تویی ک هیچ گاه هیچ فرقی نمی کنی. سنگ می گوید ک شاید روزی من هم دیر شدم. به پایم نشستی و دیدی ک از زندگی سیر شدم.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها