متاسفانه برخلاف هرآنچه بر درختِ تخیلت رویانده بودی، زندگی ـت در هیچ ریشه دوانده است و بعدِ مرگ تنها شاید سوار بر بادی. چرخ ن و بی هیچ صورتی در گردش و گذر توی ایامِ زمان، متفاوت احوال و در حال نظاره ای، لیک در یک شباهتِ بی ثمر شاید تنها تصویرِ محو و نامعلومی از یک خاطره ای. قربانیِ ادراک در جهنم شخصیِ خویش خواهی ماند و همه چیز را تب دار و غلیظ بخاطر می آوری. تاسف می خوری، می خندی و گریه می کنی. و هیچ راهی نیست برای برگرداندنِ قلب هایی ک بدان تعلق داشتی. و نیست هیچ راهی برای برگشتن به همان دنیایی ک پیش تر از آن نفرت داشتی. آن هنگام است ک تا استخوان می آموزی ابدیت را، خاک شدن، خاکستر شدن را. و دلت پر می کشد برای دگر بار حس کردنِ گرمای مهربانِ آفتاب صبحگاهی، توی یک طلوعِ مهربان ک نسیم آرام می نوازد و پرندگان شادابند. دلت برای دگر بار حس کردنِ داشتنش پر می کشد، برای احساس، برای زنده بودن تنها در آن هنگام ک مرده باشی.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها