در تاریک ترین ساعت های نیمه شب آن هنگام ک دستی نامرئی رنگ تیره ای می پاشد روی افکار، و احساسات همگی غمناک شده است. بعد از پهلو به پهلو شدن های بسیار، می فهمم ک گیر افتاده ام و سایه ها در خود من را حل می کنند. و در خلسه فرو می روم و می بینم آن چیز هایی را ک دگر از یاد نمی رود. مثلِ لکه ی غلیظ و سیاهی ک روی مغز چکیده باشد و دگر پاک نمی شود. توی خلسه ام، تجسم ترسناکی هویدا می شود ک از چشم گشودن از آن می ترسم. چرا ک می ترسم تاریکیِ خیالاتم به تاریکی اتاق کشیده باشد و تمام آن هیولاها واقعی شده باشند. ک می بینم، هیبتِ کوچک و شیرینی را ک روی زانوان خود نشسته است و غرق در خواب آلودگی ها، می افتد مدام سرش از روی شانه اش و پلک هایش سنگین تر از دریاها شده است. ک دگر نوری نمی رسد به او و افکارش همگی تیره رنگ شده است. و پشتِ او، تجسمِ زشتِ "هیچ" و آن احساسی ک در دل زنده می کند حسرت را، به قدی بلند استوار ایستاده است و محبوبِ من ک از هوش می رود او بیدار می شود و به من، به تمسخر لبخند می زند. لبخند می زند و سایه های دورمان پر رنگ تر می شود.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها