هیچگاه به این مقدار بدین احساس، به تنفر از انسان ها و صورت هاشان دچار نبوده ام و خود نیز درون این قاعده ام. همانقدر انسان و نفرت انگیز و از آن راه نجاتی نیست. توی کوچه ها گشتن، زیر قطع و وصل شدن نور زرد رنگ چراغ سایه ام لحظه ای بسط پیدا می کند به تمام کثافت ها و تاریکی های محیط دورم و لحظه ای دیگر تنها اندازه من می شود. یا ک ضریبی قابل محاسبه صرفا به سبب فاصله و زاویه ای ک چراغ با من دارد. متاسفانه، اقبال بدی دارم. از آنکه می شد این خودآگاهی و من بودنم، درونِ پسری روستایی توی کوهستانی دور افتاده و خلوت قرار بگیرد و از تمام این جوامع متمدن و اشرف مخلوقات به دور باشد. بی آنکه ذهنیتم هنوز شکل گرفته باشد و چشمانم خیلی چیز ها را دیده باشند، می زیستم. ساده تر، با افکار و دغدغه هایی بدوی تر. گذراندن زمستان ها را، هم کلام بودنِ صدای باد و سنگ ها با گوش هایم به جای اصواتِ هواپیماها، ماشین ها. به آنکه با خیره شدن به جویبار کوچکی مسخ شوم، از صدایش خوابم ببرد. ابر ها را با چشمانم ببینم و حدس بزنم، ک شاید می خواهد برف ببارد و هیزم به قدر کافی توی انبارم هست ک یا نه. ک شاید بهتر بود هیچوقت، از غار ها در نمی آمدیم. بدوی می ماندیم. ساده می ماندیم.

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها